گفتگویی با دکتر مسعود جان بزرگی درباره رابطه میان سبک زندگی و افسردگی و انزوا
دکتر مسعود جان بزرگی/
سبک زندگی از نظر ما بهعنوان کانتکس یا زمینه عمل میکند. افسردگی و یا هر اختلال دیگری ، مشکلات روانشناختی خیلی وابسته به زمینه هستند؛ به این معنا که در صورت عدم تنظیم سبک زندگی، درمان افسردگی نتیجه نخواهد داد؛ بنابراین سبک زندگی اثر زمینهای خود را در افسردگی بهدنبال دارد؛ مثلاً فرض کنید که یکنفر خواب و خوراک نامنظمی دارد و یا سایر مؤلفههای سبک زندگی در مورد وی منظم نیست، شاید در ابتدا به نظر نیاید، ولی بهمرور زمان هم افسردگی (یا هر مشکل روانشناختی دیگر) ایجاد می کند و هم افسردگی او تشدید میشود. اگر بخواهیم رابطه سبک زندگی و افسردگی را تشریح کنیم باید بگوییم که معمولاً ماهیت افسردگی با فقدان تعریف میشود و فرد چیزی ارزشمندی مانند یک عزیز یا شغل خود را از دست داده است. حال اگر فردی سبک زندگی ساده، متعادل و منظمی داشته باشد، این اتفاقات تروماتیک و وحشتناک یا اتفاقات تحریککننده، اثر چندانی بر فرد نخواهد داشت؛ اما اگر سبک زندگی او نامتعادل باشد یک اتفاق کوچک میتواند افسردگی را به وجود بیاورد یا آن را نگهدارد و یا تداوم ببخشد. بهعبارتدیگر، سبک زندگی، هم عامل زمینهساز، هم عامل نگهدارنده و هم عامل تشدیدکننده افسردگی، اضطراب و یا هر اختلال دیگری بهحساب میآید.
ـ ویژگیهای شخصیتی افراد مبتلا به افسردگی چیست؟
معمولاً شخصیتهای افسرده را در روانشناسی بهعنوان کسانی میشناسند که انعطافپذیری کمتری دارند و یا به عبارت دیگر، در برابر فقدان، حساس هستند. اصطلاحاً کسانی که حساسیت هیجانی بالایی دارند، و در برابر هر اشتباه خود احساس گناهی فراتر از جبران آن داشته باشند، حرمت خودشان پایین میآید. در هر حال، کسانی که حرمت و احترام بهخودِ پایینی داشته باشند، معمولاً مستعد افسردگی بیشتری هستند؛ البته فاکتورهای دیگری هم به این امر اضافه میشود؛ مثلاً اینکه فرد نتوانسته است هویت خودش را تعریف کند یا اصطلاحاً تصویر روشنی از خود ندارد نیز مستعد افسردگی است؛ لازمه حرمت خود و این تصویر روشن آن است که فرد با نیروهای درونی خود یا حد اقل با دو چیز باید ارتباط برقرار کند؛ یکی خودِ ارزشمند و دیگری خودتوانمندی است. اگر شما با توانمندیها و ارزشمندی خود ارتباط برقرار کنید و برای نیروهای خود ارزش قائل باشید، آن حرمت و احترام بهخود افزایش مییابد. این حرمت خود در افراد افسرده پایین است و بههمینخاطر، فرق بین غمگینی طبیعی و افسردگی در همین امر است؛ یعنی وقتی فردی یک عزیزی را از دست میدهد و مدتی غمگین میشود، علائمِ افسردگی را داراست؛ ولی افسرده نیست؛ زیرا سلفستینِ او افت پیدا نکرده و مشکلی ندارد.
ـ الگوی سنی افسردگی در ایران چه تغییراتی کرده است؟ روند این تغییرات در تلقی افراد افسرده از سبک زندگی را چگونه ارزیابی میکنید؟
افسردگی و علائم آن از زمان کودکی نشئت میگیرد و یک افسردگی به نام افسردگی اتکایی وجود دارد که متعلق به دوران نوزادی است؛ منتهی افسردگی در زمان بچگی و بزرگسالی متفاوت است و اگر سؤال شما ناظر بر این است که همین افسردگی که در بزرگسال رخ میدهد از کی شروع میشود، قاعدتاً آغاز آن از سن نوجوانی بوده است؛ ولی در همان دوران نوجوانی نیز افسردگی وجود دارد؛ مثلاً نوجوانان نیز قبل از دوازدهسالگی افسرده میشوند یا بیشفعال میشوند. علائم افسردگی متفاوت است؛ ولی در هر سنی بهشکلی خود را نشان میدهد؛ بنابراین افسردگی سن خاصی ندارد و متأسفانه شیوع بالایی حتی در میان نوجوانان دارد. بهدلیل تغییراتی که در سن به وجود میآید و امروزه بهسبب ناکامیها و یا احیاناً فقدانها، زندگی برای نوجوانان و جوانان ما قابل پیشبینی نیست و این افسردهکننده است.
ـ آیا جنسیت افراد در ابتلا به افسردگی دخالتی دارد؟ چه کسانی در خطر ابتلا هستند؟
زنها افسردهتر هستند و افسردگی را بیشتر تجربه میکنند و چند برابر آقایان افسردگی دارند. سبک زندگی پرتنش، افسردگی را بیشتر میکند؛ مثلاً در پژوهشی که مدتها قبل انجام دادهام، به این نتیجه رسیدم که میزان افسردگی کودکانی که در کنار راهآهن زندگی میکنند، هفت برابر بیشتر است دیگران است؛ بنابراین شرایط و فضای زندگی معمولاً رابطه مستقیمی با افسردگی دارد.
ـ ابتلا به افسردگی در زنان جامعه ما بیشتر است یا سایر جوامع؟
معمولاً در جوامع دیگر خانمها بیشتر از آقایان دچار افسردگی میشوند. علت این امر جنسیتی است؛ زیرا زنها جزئینگر هستند و از مسائل بهراحتی عبور نمیکنند، یک مسئله برای آنان مهم است و تا مدتها در ذهن آنان باقی میماند. درواقع، مسائل برای آنان تجمیع میشوند و بههمین دلیل، مستعد افسردگی بیشتری هستند. گاهی اوقات هم بهخاطر عاطفی بودن بیشتر دچار افسردگی میشوند؛ اما دلایل دیگری هم وجود دارد.
ـ نقش خانواده در پیشگیری و درمان افسردگی چیست؟
خانواده معمار شخصیت کودکانِ خود است و بنابراین اگر نتواند «حرمت خود» را در آنان ایجاد کند، این کودکان مستعد ابتلا به افسردگی خواهند بود. در این باب، پدر نقشی حیاتی دارد و در ایجاد حرمت خود در میان فرزندان (چه پسر و چه دختر) از مادر تأثیر بیشتری دارد. وقتی فرزندان یک خانواده حرمت بهخود پایینی دارند، مشخصاً پدر ضعیف است. نقش و حضور پدر در خانواده بسیار مهم است؛ ولی امروزه کمرنگ شده است. افسردگیهای ساختاری بیشتر از پدر و افسردگیهای ارتباطی بیشتر از مادر ناشی میشود. عدم انسجام خانواده افسردگیزا است و وقتی خانواده منسجم نیست و نقش پدر و مادر نامعلوم است، استعداد ابتلا به افسردگی در آن خانواده بالاست. بر اساس تحقیقات، وقتی نقش پدر و مادر جابجا میشود؛ یعنی مادر مقتدر و پدر مهربان است، افسردگی بیشتر بروز میکند و مشکلات بیشتری وجود خواهد داشت.
ـ سیاستهای مقابلهای موجود در مقابله و مواجهه با افسردگی را چگونه ارزیابی میکنید؟
در این زمینه سیاستی وجود ندارد! یا بنده متوجه نمیشوم مگر شرایط معنوی و مذهبی. دولتمردان زحمت خودشان را میکشند و اینکه برای جوانها تسهیلات ازدواج گذاشتهاند تا فشارهای محیطی را مقداری کم کنند قابلستایش و ارزشمند است و مقداری امید ایجاد میکند. کلمه افسردگی با امید رابطه خاصی دارد؛ یعنی اگر یک سیستم اجتماعی بتواند پیشبینیپذیر و امیدبخش باشد وضعیت بهتری رخ خواهد داد. در بعضی کشورها جوانان میدانند وقتی بزرگ میشوند، دولت تسهیلات را برای آنان در نظر میگیرد و یا مطمئن هستند که میتوانند ماشین یا خانه داشته باشند و دغدغهای برای این مسائل ندارند، اینها فشارها را کمتر میکند؛ بنابراین حمایتهای اجتماعی با افسردگی رابطه دارد. این حمایتهای سامانمند، مفیدند، نه حمایتهای تضعیفکننده؛ مثلاً به فردی یارانه میدهید، ولی آن یارانه او را تضعیف میکند و دنبال کار نمیرود؛ اما گاهی یارانه را طوری تنظیم میکنید که فرد را قدرتمند میکند و تواناییهایش را رشد میدهد. باید حمایتها به این سمتوسو برود و درواقع، باید ساپورتها، ساپورتهای ضد افسردگی باشند و نشاط را ایجاد کنند. به این معنا که، ضدافسردگی را شادکامی در نظر بگیریم و دقت کنیم که چه چیزهایی شاخصههای شادکامی را در افراد بالا میآورد؟ آن شاخصهای شادکامی، کمککننده است و به مدد آنها میتوان با افسردگی مقابله کرد. متأسفانه در حال حاضر سیاست منسجمی وجود ندارد، شاید هم من از آن بیاطلاعم.
ـ آیا مشکلات و تنگناهای اقتصادی جامعه و افراد تأثیری در گرایش به افسردگی دارد؟
به نظر من، بیتدبیری بیشتر از مشکلات اقتصاد اثر میگذارد. وقتی جوانان متوجه میشوند که مسئولان یا کسانی که در رأس هستند، نمیتوانند اوضاع را کنترل کنند و عدهای اموال مردم را بهراحتی غارت میکنند و با خود بهخارج از کشور میبرند، افسرده میشوند. در حال حاضر، نظام اجتماعی، نظام اقتصادی و قضایی ما بیمار است؛ کارها بدون رشوه پیش نمیرود، قضاوتها ناعادلانه است و درواقع سیستمهای اجتماعی و قضایی دچار مشکل است و همین امور افسردهکننده هستند. این حمایتهای منفی و تضییع حقوق، باعث تضعیف روحیه مردم می شود. مردم وقتی نشاط را تجربه میکنند که عدالت و ثبات و تقوای بالاییها را ببینند، هرچند از گرسنگی بمیرند. ای کاش میفهمیدند که اشتباه آنها چه آسیبی به روحیه مردم میزند. معنیاش این میشود که اگر فردی دنبال حق خود باشد به حقش نخواهد رسید و حتی نمیداند آیا با فرمولهای عادلانه به حقش خواهد رسید یا خیر؟ و این غیرقابلپیشبینی بودن باعث میشود که جامعه ما، جامعهی افسردهای باشد. متأسفانه بهرغم تلاشهایی که صورت گرفته؛ ما نتوانستهایم فسادِ حاکم بر بدنه اقتصادی کشور را بهجایی برسانیم که حداقل جوانان ما امیدوار باشند که این سیستم سلامت عمل میکند؛ چه اگر نسبت بهسلامت سیستم ایمان داشته باشند، شاخصهای شادکامی بالا میآید. در بسیاری از دادگاهها افراد کامیافته نیستند و یقین ندارند که بهحق خود خواهند رسید، در شهرداریها و بانکها مردم ناراضی و ناامیدند. دولت باید شرایط را قابل پیشبینی و دقیق کند و قانون باید واقعاً برای مردم پیشبینیکننده باشد، ولی نیست. قانون ساختار جامعه را مسنجم میکند؛ اما اغلب این شرایط بهخوبی تسهیل نمیشود و قوانین خوب رعایت نمیشوند و مردم نمیتوانند روی قانون حساب کنند و این مسئله خیلی افسردهکننده است. شما فرض کنید یک اقدامی انجام میدهید؛ اما شهرداری، بهداشت و سایر نهادها هریک مشکلی را ایجاد میکنند. گاهی افرادی بهخاطر فشارهایی که از اینطرف و آنطرف ایجاد میشود، کار خود را از دست میدهند و نمیتوانند به حقشان برسند، این امور بسیار افسردهکننده است. امیدواریم روزی برسد که سیستم اجتماعی و اقتصادی ما پاک باشد و این پاک بودن وابسته به قابل پیشبینی بودن است.
ـ آیا تأثیر جابجا شدن نقش پدر و مادر ویا شرایط اقتصادی جامعه بر افسردگی افراد تنها در بعد مادی است یا اینکه حتی در مباحث معنوی میتواند این اتفاق بیفتد؟
در امور معنوی هم اتفاق میافتد؛ مثلاً کسی که به خدا امید دارد بهراحتی ناامید میشود و بهخاطر گناهی که مرتکب شده، امید به بخشیده شدن را از دست میدهد. افسردگی وقتی در یک فرد تشدید میشود که تعلق کامنایافته داشته باشد؛ یعنی مثلاً فکر کند بههیچجا حتی به خدا که آخرین پایگاه است تعلق ندارد. این نقطه جایی است که تفکرات منجر به خودکشی رقم میخورد. وقتی فرد به جای بخشندگی خداوند، نابخشندگی را به او نسبت دهد، آنگاه احساس گناه به جای اینکه به جبران عمل منتهی شود، به سمت افسردگی پیش خواهد رفت. یکی دیگر از عوامل افسردگی، حس سرباری است؛ یعنی فرد احساس کند که هیچ فایدهای ندارد، بهدرد نمیخورد و برای خانواده و دوستان خود مفید نیست؛ در نهایت قطع رابطه با ادراک مبدأ و معاد این زمینه را تشدید میکند.